vendredi 24 décembre 2010

حکایتی از بیژن صف سری

میگن در زمان های گذشته پادشاهی بود که یک روز تصمیم گرفت میزان تحمل مردمش را نسبت به ظلم بسنجد ، برای همین دستور داد از فردا هرکسی که فصد ورود و یا خروج از دروازه شهر را دارد ، علاوه بر آنکه باید یک دینار بعنوان عوارض پرداخت کند ، یک پس گردنی هم باید بخورد.

با اعلام این امر پادشاه توسط جارچیان، از فردای آن روز ، مردم برای ورود و خروج از دروازه شهر با گردن های خم شده برای پس گردنی خوردن و پرداخت عوارض ، پشت دروازه شهر صف بستند ، و هیچ اعتراضی هم نکردند تا اینکه بعد از چند روز که هیچ اعتراضی شنیده نشد ، پادشاه به قراولان دربارش دستور داد تا در شهر جار بزنند که هرکسی نسبت به این وضعیت اعتراضی دارد بیاید بگوید ، اما باز هم کسی لب به اعتراض باز نکرد ، کم کم گزمه ها و نوکران شاه داشتند نا امید می شدند که خبر آوردند یک نفر پیدا شده و نسبت به وضعیت موجود اعتراض دارد ، گزمه ها با خوشحالی رفتند و مرد معترض را دستگیر کردند و بردند پیش شاه ، وقتی پادشاه مرد معترض را دید خوشحال شد واز او پرسید خب اعتراضت چیه بگو ؟، مرد هم با هزار نک و ناله و شرمندگی بلاخره زبان باز کرد و گفت :

عمر شاه طولانی باد… اعتراض حقیر در باره وضعیت موجود نیست، فقط می خواستم خواهش کنم پادشاه برای انکه ملت در زیر آفتاب معطل نشوند و از کار و زندگیشان نیفتند دستور فرمایند تعداد گزمه هایی که پس گردنی میزنند را زیاد کنند تا مردم هم به موقع به کارشان برسند… حالا حکایت ماست

وقتی از ماشین پیاده می شدم راننده و آن دو مسافردیگر، هنوز در حال خندیدن بودند.

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire